دلتنگیهای من

دیدی که یار جز سر جور وستم نداشت ، بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت

   

                  

 

"دیدی وقتی  گل سرخ میخواد برای

 

پروانه جا وا کنه،

 

دیوار قلبش ترک میخوره؟؟؟

 

یه وقتایی اونجوری دوست دارم..."

نوشته شده در چهار شنبه 6 دی 1398برچسب:,ساعت 15:0 توسط مهتاب| |

نگاه نکن به خنده هام

 

هوای گریه است تو چشام

 

رفتی و بی ستاره شد

 

آسمون ترانه هام

 

خوشبختی پر زد از دلم

 

خدا دیگه من و ندید

 

دیگه شدم غریبه با

 

تموم این روز وشبا

 

دلم گرفته از همه

 

خسته ام از این گلایه ها

 

پشت تموم خنده هام

 

یه بغض ودلتنگی دارم

 

باور نمی کنی ولی

 

از دنیا هیچی ندارم

 

می خوام برم یه جای دور

 

یه جای سبز و بی حصار

 

مثل تو که رفتی و من

 

موندم تو بهت انتظار

 

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط مهتاب| |

 

تو آشناترین برای من بودی

 

و باده عشقم تنها از جام

 

نگاهت سیراب می شد...

 

دریغ که در یک غروب بی انتها بار سفر بستی و رفتی

 

و خاطراتمان را در کوله بارت گذاشتی

 

و عزم سفر کردی

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 14:55 توسط مهتاب| |

 

چه زیبا جلوه کردی در غروب لحظه های من

 

و می دانی چه خواهد شد پس از این ماجرای من

 

چه شب هایی که پیشانی به سنگ کوبیدم

 

بدون تو چه سنگین بود آن شبها برای من

 

رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند

 

همه خود درد بودن گمان کردن که همدردند

 

تو که چشمای قشنگت خونه صد تا ستاره است

 

تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره است

 

پس بیا....

نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط مهتاب| |

 

هر صبح با طلوع خورشید، با عبور از

 

کوچه پس کوچه های غربت ، به امید رسیدن

 

به تو گام بر می دارم.

 

تنها به خاطر شنیدن صدایت، اما تو ،

 

تو حتی مرا از نگاهت محروم می سازی.

 

ای همه ی امیدم نگاهم کن که خود تو

 

مرا اسیر کرده ایی...

 

پس با نگاهی رهایم کن...

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 10:37 توسط مهتاب| |

همچو گیسوی بلند تو شبی


دوست، آشفتگی خاطر ما میخواهد

 

تا بگویم که دلم از تو چه ها میخواهد

 

عشق بر ما همه باران بلا میخواهد

 

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست

 

آنچه از دوست رسد، جان ز خدا می طلبد،

 

 

آنچه گل از نفس باد صبا میخواهد.

 

و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا میخواهد!

 

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود:

 

که دل آیینه عشق است ، صفا میخواهد،

 

تو و تابیدن در کلبه درویشی ما؟

 

تو خود این گونه نخواهی ، خدا میخواهد.

 

"بوسه ای زان لب شیرین! که دل خسته من

 

پای تا سر هم درد است، دوا می خواهد"

 

"گوش جانم، سخن مهر تو را می طلبد

 

باغ شعرم، نفس گرم تو را می طلبد."

 

نوشته شده در جمعه 8 دی 1391برچسب:فریدون مشیری,ساعت 14:9 توسط مهتاب| |


Power By: LoxBlog.Com